باران می بارد و زمین خیس می شود.در کافه ای خلوت، و در گوشه ایی دنج نشسته ام ؛به دور از رفت و آمد آدمها و هیاهوی روز مره.دست در دست تنهایی ام یک به یک خاطراتم را مرور میکنم.خاطرات سیاه و سفیدی که بخاطرشان پرپر شدم.
آرامشی خیالی که این خاطرات به همراه داشت و قلبی که بخاطر داشتن یک لحظه از این رویا ، شکست و به هزاران تکه تبدیل شد.
این روزها خیلی خسته ام ؛ دوست دارم هر چه زودتر شب برسد و در پشت این نقاب سیاه وتاریک مخفی بشوم و بدون این که کسی به من افکارش را تحمیل کند ، آزادانه هر چه دلم میخواهد انجام بدهم.
می دانی؟خیلی سخت است هیچ کس حرفت را نخواند ؛ همه نقاب خندان روی صورتت را ببینند ولی از دل پر آشوبت خبری نداشته باشند.هیچ کس به احساساتت، افکارت ، عقایدت احترام نگذارد و با بی رحمی ، افکار تو را بی ارزش و بچه گانه بخواند.
حتی کلمات هم از توصیف این درد ناتوانند.
آری ، دل ها بی صدا می شکنند.گاهی دلت را کسی می شکند که فکر میکردی با تمام آدمهای کنارت فرق دارد.
درد های دل آدم گاهی وقتها او را بیش از هر موقعی به تنهایی اش علاقه مند می کند.
تنها متولد می شویم،
تنها زندگی می کنیم و...
تنها می میریم!
نویسنده:محمد امین خبرخوش
- ۹۴/۰۷/۲۸