و من ، ذهنِ خزان زده ی محکوم به فنا ، هر شب به دنیا می آیم ؛ و با چند سرفه ی خورشید (که یعنی من اینجایم) به خود... پیرمردی را از خواب بیدار میکنم و چند دقیقه ای در همان حالتِ خواب و بیداری اش تماشایش... ابدا به صبحانه علاقه ایی ندارد.دست و صورتش را می شوید و هندزفری را در گوشش می گذارد تا حوالی پنج یا ششِ عصر که شجریان و مرضیه و بنان دیگر نایِ خواندن ندارند.
به پارک می رویم...چند ساعتی در سکوت باهم حرف می زنیم و در آخر ، با یک بیسکوییت و یک آب معدنی نیمه پر به خانه برمیگردیم.کم کم زبانش به حرف باز می شود و سر میز شام با شوخی های (بعضاً خرکی اش) می گذرانیم.
قرص هایش را به او می خورانم و باهم حرف میزنیم تا هر شب راس 12 ، تا که او بمیرد و کودکی تازه از روح او پا بگیرد.
وچقدر این پیرمرد شبیه به کسی است که من میشناسمش(شاید خودم باشم)
13 مرداد 97
محمدامین خبرخوش
پ.ن1 : همیشه که نباید پیر شدن از ظاهر آدم پیدا باشه , گاهی وقتا آدما درونشون پیرتر از بیرونشونه
پ.ن2 : آخر باید عُقده ها و حرفای درونتو سر یکی خالی کنی و چه کسی بهتر از کلمات!! که نه اعتراض میکنن و نه بهت خرده میگیرن
- ۹۷/۰۶/۰۶