دلم که می گیرد ، لب ساحل می روم و به افق خیره می شوم.
غروب آفتاب را که می بینم ، حالت عجیبی پیدا میکنم.انگار ، دریا هم دردی را پشت نقاب بزرگش مخفی کرده .
به دریا حسودی ام می شود ؛ پهناور و محکم.در مقابل تند باد های بی شمار بر جای خود باقی می ماند و کمر خم نمی کند.
به یاد خود می افتم ؛ مانند دریا بودم. پر جنب و جوش و سر زنده.
ولی ، تقدیر این بود که به مردابی تبدیل شوم.مردابی بی روح و ساکت و آرام.دلم حرفهایی گفتنی دارد .
بغض هایم ، بجای چشمانم از خودکار می چکند.
دستانم یخ کرده اند ؛ دیگر رمقی در جسم بی جانم نمانده است.
بین آدمهای روی زمین جایم نشد ، کاش جایی بین آدمهای زیر زمین داشته باشم.
نویسنده:محمد امین خبرخوش
- ۹۴/۰۶/۱۴