همه جا را تاریکی فرا گرفته است.بجز صدای تیک تاک ساعت ، هیچ صدای دیگری شنیده نمی شود.
ذهنم درگیر است و خوابم نمی برد. تنهایی،نبودن آزادی،شکست های پی در پی همه و همه ذهنم را آماج حملات خود قرار داده اند.
بلند می شوم و پشت میز می روم؛قلم را بر می دارم و هر چه در ذهنم دارم بر روی کاغذ خالی می کنم.تنها نوشتن آرامم می کند.می نویسم از همیشه منع شدن؛از اینکه همیشه خواستم خوب زندگی کنم،به همه کس و همه چیز عشق بورزم و به همه کمک کنم.
اما همیشه منع شدم و به من این گونه دیکته شد که تو هنوز کوچکی و از جهان دور و برت خبری نداری؛تو باید از همه بهتر شوی ، و حتی می توانی از بقیه نردبانی برای خودت بسازی.می خواهند که آرزوها و نقشه هایشان را روی من پیاده کنند.
خسته شده ام؛از همه چیز،از همه کس.اطرافیانم خیلی وقت است لبخندم را ندیده اند.فکر می کنند ناراحتم.
ناراحت نیستم،اما چیز خنده داری در زندگی نمی بینم.هنوز در اتاق سردی که گرمی اش رفته هستم.این قدر این اتاق تاریک بوده است که چشمانم به نور حساس شده اند.
با منی که تمام زندگی ام تنهایی و سکوت شده است از خوشبختی حرفی نزنید.
نویسنده:محمد امین خبرخوش
- ۹۴/۱۰/۲۷